به نام خداوند مهر آفرین
سال 14094 اهورایی، 7037 میترایی، 3753 زرتشتی، 2573 کوروشی (شاهنشاهی) و 1394 خورشیدی




 بالا‌بلندی، توپ چرخی، تیله بازی، خاله بزغاله، خروس جنگی، زو، شاه‌ و وزیر، شمع گل پروانه، عمو زنجیر باف، قایم باشک، قلعه، کلاغ پر، گل یا پوچ، لی لی، هفت‌سنگ، وسطی و ده‌ها بازی دیگر که هر یک نامی آشن...



ادامه مطلب...

ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

 

داستان عشق و دیوانگی

 

  در زمانهای بسیار کهن وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
  همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.
  دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
  لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت در انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه … هشتاد … و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج … نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد.

  دیوانگی فریاد زد دارم میام. و نخستین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان سپس شود و  لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.
 
دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.
  و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند …





تاريخ : شنبه 13 اسفند 1390برچسب:داستانک,تنبل,تنبلی,چید,چیدن,چیده,قایم باشک,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا


قایم باشک‌بازی انیشتین و نیوتن



گروه مردم :

روزی همه دانشمندان مردند و به بهشت رفتند. آنها تصمیم گرفتند تا قایم باشک‌بازی کنند. انیشتین نخستین کسی بود که باید چشم می‌گذاشت. او باید تا 100 می‌شمرد و سپس به جستجوی کسانی که قایم شده بودند می‌پرداخت.
همه پنهان شدند به جز نیوتن.
نیوتن تنها یک مربع کشید که درازای هر ضلع آن یک متر بود و درون آن ایستاد، درست روبروی انیشتین.
انیشتین شمرد 97, 98, 99 و 100
و چشمانش را که باز کرد دید نیوتن جلویش ایستاده است.
انیشتین فریاد زد: « نیوتن بیرون( سک سک). نیوتن بیرون( سک سک).»
نیوتن با خونسردی تکذیب کرد و گفت: «من بیرون نیستم.» او ادعا کرد که اصلاً من نیوتن نیستم !!!
همه‌ی دانشمندان از مخفی‌گاهشان بیرون آمدند تا ببینند او چگونه می‌خواهد ثابت کند که نیوتن نیست.
نیوتن گفت: «من در یک مربع به مساحت یک متر‌مربع ایستاده‌ام. یعنی نیوتن بر متر‌مربع و از آنجایی که نیوتن بر متر مربع مساوی «یک پاسکال» است در نتیجه من «پاسکال» هستم، پس پاسکال باید بیرون برود (پاسکال سک سک) !!!
 






تاريخ : یک شنبه 29 آبان 1390برچسب:قایم باشک,نیوتن,انیشتن,پاسکال,,
ارسال توسط سورنا
ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 78 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی